داستانک: نوستالژیای الکی
پسر بار دیگر عکسهای دختر را روی میزش مرتب کرد. بعد چند قدم عقب رفت و هنرنماییاش را تماشا کرد و بیاختیار لبخند وارفتهای روی لبانش نشست. لبخندی که آنقدر رمق نداشت که بر آه غلیظی که از سینهی پسر برمیخواست غلبه کند. پسر دوباره برگشت و روی صندلی نشست و مانند یک مرده به عکسها خیره شد. قطره اشکی بیسروصدا از گوشهی چشمش بیرون آمد و با شرمندگی به سرعت خود را به ریشهایش رساند و پنهان شد.
دختر به ساعتش نگاه کرد، هنوز دوستش نیامده بود. پسر خوش قولی نبود و هیچ وقت سر ساعت نمیآمد. غرولندی زیر لب کرد و دست در کیفش برد تا موبایلش را بردارد، نگاهش به آینهی کوچک جیبی افتاد که عکس دختری کارتونی پر از ناز روی آن بود. یاد پسری افتاد که این آینه را از دختر دستفروشی خریده بود و به او داده بود. پسری که ماهها بود هیچ یادی از او حتی برای یک لحظه از ذهنش نگذشته بود. دختر لبخند تحقیرآمیزی زد:
احمق همیشه سر وقت سر قرار میآمد و مدتها با شاخهگلی در دست مانند دلقکها قدم میزد!
پینوشت:
ما حالمون خوبه ولی تو باور نکن
دایی جان بیا جاتو با ما عوض کن
کلمات کلیدی : روزمرگی، داستان کوتاه، زندگی سگی